احمد شاملو


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روح سرگردان و آدرس mimsat.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 82032
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

آهن‌ها و احساس
 

مرغ دریا
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.
 
گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.
 

 
سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردک‌ها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای  گُمی هستم.
زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است
از نغمه‌های ديگر سرمستم.
 

 
می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی  تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
                             دريا،
با نوحه‌های زيرِ لبی، امشب
خون می‌کنی مرا به جگر...
                                دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌های سردِ شبانگاهت
وز حمله‌های موجِ کف‌آلودت
وز موج‌های تيره‌ی جانکاهت...
 
 

 
 
ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!
شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،
ارواحِ دورمانده‌ی مغروقین
با جثه‌ی کبودِ ورم‌ کرده
بر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند...
 
با ناله‌های مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست
از لرزه‌های خسته‌ی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.
 
ناشادمان به‌ شادی محکومند.
بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهم
يکريز می‌کشند ز دل فرياد
یکريز می‌زنند دو کف بر هم:
 
ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمه‌هایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.
 
با چهره‌های گريان می‌خندند،
وين خنده‌های شکلک نابينا
بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است
چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.
 
خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندان‌ها، دندان!
 
 

 
 
خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
 
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّه‌ی محبوسان
از محبسِ سياه...
 
 

 
 
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران ‌شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.
 
 

 
 
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!
 
 

 
 
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.
 
بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
 
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷
 





:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : محمد صالح
ت : دو شنبه 16 آبان 1390
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');